نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:26 ب.ظ

دوستش میدارم

چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی

- شهر همه بیگانگی و عداوت است –

هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم

تنهایی غم انگیزش را درمیابم

اندوهش غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی

همچنان که شادیش

طلوع همه آفتابهاست

و صبحانه و نان گرم

و پنجره ای که صبحگاهان

به هوای پاک گشوده می شود

و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض

چشمه ای ، پروانه ای و گلی کوجک

از شادی سرشارش میکند

و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش ...



نخست دیر زمانی در وی نگریستم

چندان که چون نظر از وی بازگرفتم

در پیرامون من

همه چیزی به هیات او درآمده بود

آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست ...
اینجا جشن داریم.جشن تولد .تولد یک دوست.یک دوست...
بهم سر میزنین؟

راستی تصاویر قشنگی داری.با اجازه ات save کردم.

لیمویی جمعه 3 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 05:01 ب.ظ http://pacific.clogsky.com

اون مرغاتون چرا فقط درجا بال میزنن؟!
تکون نمیخورن؟!!!!!!

مهناز دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:03 ب.ظ http://kariz.blogsky.com

سلام عزیز
اون کامنت اولی رو من نوشتم. یه خورده دیر شده ولی نمیای؟
نگفتی بیرجند رو از کجا میشناسی. دیگه امتحاناتم تموم شده. ان شاءالله چند روز دیگه برمیگردم شهرمون.
کاریز منتظرته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد